مردِ کور

ساخت وبلاگ

سلسله پست های داستان کوتاه: روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می‌شد: من کور هستم لطفاً کمک کنید.

روزنامه‌نگار خلّاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این‌که از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلانِ دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پُر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته‌ی شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچ‌وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد: امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم! (منبع)

میانمار، یمن، حج و درآمد آل سعود...
ما را در سایت میانمار، یمن، حج و درآمد آل سعود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eqaqomf بازدید : 131 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت: 22:14